زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

شهادت حضرت رقیه (س) 1398

حال من از این خراب ترم بشه کسی نیست که سایه‌ی سرم بشه بدون عمه سفر نمیره که یه چیزی بگید که باورم بشه دیگه از کسی سوال نمی‌کنم خودمو دیگه وبال نمی‌کنم بد جوری موی سرم کشیده شد عمه من زجر و حلال نمی‌کنم زخمامو به عمه هام نشون دادم گوشواره هامو به ساربون دادم من باید بابامو امشب ببینم‌ نمی‌خوام بیاد ببینه جون دادم دخترت از عمه شرمنده میشه روزی صد بار میمیره زنده میشه بسکه هر کسی رسیده کشیده دست به موهام میزنم کنده میشه دردای بی دوامو چیکار کنم من نماز شبامو چیکار کنم هی به من میگن بدو نمیتونم آبله‌های پامو چیکار کنم تو ندیدی آخه پژمردنمو سر به زیر بال و پر بردنمو وقتی از شتر ...
11 مهر 1398

روز شماری تا تولد مامان جونم و تعریف خاطرات اولین هفته مدرسه

سلام سلام. من باز اومدم. وای وای بچه ها باور کنین تو این چند روز اصلاً اصلااا وقت نکردم حتی یه بیرون برم با مامان اینا، دلم باز شه. از بس که سرم شلوغه. یعنی گرفتار مدرسه ام شدیدااا. اصلا این پنج روز خیلی واسم سخت گذشت. پس فکر نکنین نمیام و دارم قصور می کنم توی پست گذاشتن. خب بریم سر وقت جریانات این چند روز. نه وایسین. اول یه چیز بگم که از همه واسم مهمتره. واییی بچه هااا! شنبه تولد مامانمههه. خیلی خوشحالم. می خوام تدارک یه کادوی خوشگل موشگل رو براش ببینم. انشاالله خب بریم سر وقت تعریف. به جون عمه ی غضنفر، دیگه می خوام بتعریفم. خب. اون میکروفون رو بدین به من. م...
10 مهر 1398

عکس اولین ژله ای که من درست کردم به همراه عکس سفره ناهار خاله زهرام

سلام دوستان. گفتم تا وقت دارم بیام اینا رو بذارم. چند وقت پیش به یکی از بچه ها گفتم خودم واسه اولین بار ژله درست کردم. اونم گفت بذار ببینیم چی کار کردی. منم عکسشو گرفتم. حالا ببینیدش. اون یکی هم عکس سفره که خاله کوچیکه ی مهربونم زحمتشو کشید. خاله ی گلم یک دنیا مرسی ازت. خیلی روز خوبی بود اون روز. راستی استثناً فقط امروز میگم: زهرا تا این لحظه 17 سال و 3 ماه سن دارد. ای بابا! چقدر زود گذشت این سه ماه. انگار همین دیروز بود که 17 سالم شد. عمر آدمه ها. خیلییی زود می گذره. ...
5 مهر 1398

توصیفی از هفته اول مدرسه

سلام. خوبید بچه ها؟ منم الان خوبم. ولی این چند روز یعنی از 1 مهر 98 تا دیروز یه کم دوران سختی داشتم. چون شما ها خاطره اولین هفته مدرستونو نوشتید منم می نویسم حالا. ببخشید اگه یه تومار شد. 1 مهر 98 صبح خیلی عادی بیدار شدم و بعد از صرف صبحانه و پوشیدن یونیفرم مدرسه، مامان گلم از زیر قرآن ردم کردن و گفتم خب. به سلامتی دارم میرم مدرسه و تو راه آیت الکرسی خوندم. امااا... انگار اون روز هیچی رو روالش نبود. اولاً که کل روزو تنها نشسته بودم رو یه نیمکت. بعدشم که یکی از همکلاسیام آهو اومد نشست کنارم، تمام مدت زنگ رو گرفت خوابید. منم که دیدم معلمه درس نمی خواد بده از آهو تبعیت کردم دیگه، خخخ. اون روز زنگ اول ورزش داش...
4 مهر 1398

سالگرد ازدواج مامان بزرگ و بابا بزرگم

سلام بچه ها. شروع سال تحصیلی جدید رو به همتون تبریک میگم. اما این روزا یه کم سرم شلوغه و فکر و ذکرم به هم ریخته هست. وقتی اوضاع درست شد میام با طول و تفصیل در مورد مدرسه جدید میگم انشاالله. اما قصدم از گذاشتن این پست فقط اینه که... سالگرد ازدواج مادر بزرگ و پدر بزرگ عزیزمو تبریک بگم. آخه امروز مورخ 2 مهر 98، 47 امین سالگرد ازدواج اوناست. مادر بزرگ و پدر بزرگ مهربانم، سالگرد ازدواجتون مبارک. امیدوارم 470 سال در کنار هم با شادی و سلامتی زندگی کنین و سایه تون بالا سر ما باشه. راستی بچه ها، بابت نظرات قشنگتون توی پست های قبلی مرسی. یا حق.
2 مهر 1398